هفت هشت سالش بیش تر نبود، ولی راهش نمی دادند، چادر مشکی سرش کرده بود، رویش را سفت گرفته بود، رفت تو ، یک گوشه نشست. روضه بود ، روضه ی حضرت زهرا.مادر جلوتر رفته بود ، سفت و سخت سفارش کرده بود « پا نشی بیای دنبال من،دیگه مرد شدی، زشته ، از دم در برت می گردونند.» روضه که تمام شد، همان دم در چادر را برداشت، زد زیر بغلش و دِ بدو  .

...................................

معلم جدید بی حجاب بود . مصطفی تا دید سرش را انداخت پایین.- برجا ! بچه ها نشستند. هنوز سرش را بالا نیاورده بود،دست به سینه محکم چسبیده بود به نیمکت . خانم معلم آمد سراغش .دستش را انداخت زیر چانه اش که « سرت را بالا بگیر ببینم» چشم هایش را بست . سرش را بالا آورد. تف کرد توی صورتش . از کلاس زد بیرون . تا وسط های حیاط هنوز چشم هایش را باز نکرده بود  .   دیگه نمی خوام برم هنرستان. – آخه برای چی ؟ - معلم ها بی حجابن . انگار هیچی براشون مهم نیست. میخوام برم قم؛ حوزه  .

                                                                           سردار ردانی پور

یک کتاب گرفته بود دستش ، دور حوض می چرخید و می خواند. مصطفی تا دید حواسش به دور و بر نیست، هلش داد توی حوض بعد هم شلنگ آب را گرفت رویش ، تا می خواست بلند شود، دوباره هلش میداد،آب را می گرفت رویش. آمده بود سراغ مصطفی ، با چند تا از هم حجره ای هایش. که بیندازندش تو همان حوض مدرسه ی حقانی.مصطفی اخم هایش را کرد توی هم. نگاهش را انداخت روی کتابش ، خیلی جدی گفت« من با کسی شوخی ندارم. الان هم دارم درس می خونم» .

...............................................

 

 یک مینی بوس طلبه برای تبلیغ . هرکدام با یک ساک پر از اعلامیه و عکس امام ، پخش شدیم توی روستاها. قرار بود ده شب سخنرانی کنیم؛ از اول محرم تاشب عاشورا. هر شب از شریف امامی ، شب عاشورا باید از شاه می گفتیم. توی همه ی روستا ها هم آهنگ عمل می کردیم. مصطفی ده بالا بود. خبر ها اول به او می رسید. پیغام داده بود « باید از مردم امضا بگیریم. یه طومار درست کنیم؛ بفرستیم قم برای حمایت از امام.» شب ها بعد از سخن رانی امضاها را جمع می کردیم. شب پنجم ساواک خبر دار شد. مجبور شدیم فرار کنیم.

 

                                                                            سردار ردانی پور

 

 

 

علی ! توکه شهید نشده ای، من هم که تا حالا لیاقتش را نداشتم. این دفعه رسول را بیاریم. شاید کاری کرد. » رسول فقط هفده سالش بود.

                                                                             سردار ردانی پور

 

 از پایین تپه دست تکان داد .داد زد « علی بیا پایین کارت دارم.» مصطفی بود؛ وسط عملیات . با جیپ فرماندهی آمده بود . گفت «اومده م بهت سر بزنم و برم.» خدا حافظی کرد و رفت . رسول شهید شده بود.

 

                                                                           سردار ردانی پور

پرت شده بود روی زمین . درست خورده بود توی کاسه ی زانویش . به هرزحمتی که بود بلند شد. دو قدمی جلو نرفته بود که تیر دوم خورد به بازویش . دوباره پاهایش بی حس شد و افتاد . این دفعه دست راستش را عصا کرد و بلند شد. سومی به کتفش خورد . باز هم سمت چپ . هر سه سمت چپ ! خم شد طرف زمین   . خودش را بالا کشید و یک وری ایستاد. آخرش یک تیر کالیبر تانک خورد به دستش . دیگر افتاد روی زمین  .

 ................................

 

 تازه به هوش آمده بود. چشم های بی رمقش که به من افتاد ، خنده ای کرد و گفت « بله . رسو ل شهید شد.» نمیدانستم چه بگویم؟ رفته بودم تسلیت بگویم. خوش حال بود. می خندید. نفهمیدم دوباره کی به هوش آمد . چشم هایش نیمه باز بود ، اشک هایش روی صورتش می ریخت . می گفت« رسول یک تیر خورد و رفت. من این همه تیر خوردم ، هنوز این جامتازه از اتاق عمل صحرایی بیرون آمده بود. رنگ به صورت نداشت. هر چه اصرار کردم که شما برادر بزرگ رسول هستید ، باید برای مراسم خودتان را برسانید ، می گفت «نه!» آخر عصبانی شد و گفت « مگه نمی بینی بچه ها کشیده ند جلو؟ تازه اول عملیاته . کجا بذارم برم؟»

اگر می تونید، بدون بی هوشی عمل کنید. ولی اجازه نمی دم بی هوشم کنید. از مچ تا بازو ، عصب دستش باید عمل می شد. – من یا زهرا میگم ، شما عمل را شروع کنید.

...................................

 

 

                                                                          سردار ردانی پور

 

  رفته بود پیش امام که « باید تکلیفم رو معلوم کنم، بالا خره درس مقدمه یا جنگ؟» امام فقط یک جمله گفتند : محکم بمانید توی جنگ.» دیگر کسی جلودارش نبود.